نترس منم

ساخت وبلاگ

امکانات وب

-->-->-->-->-->-->-->-->-->-->-->-->-->-->-->-->

کد متحرک کردن عنوان وب

-->-->-->

سايت گوگل



در اين وبلاگ
در كل اينترنت
دريافت کد جستجوگر

-->-->-->
-->-->-->
-->-->-->

-الو سلام مهشیدخانوم؟ بله بفرمائید.

-میخواستمم بگم………………..خوب حرفتونو بزنید.

-خیلی چیزها میخواستم بگم ولی الان همش یادم رفت.پس هر وقت یادت اومد زنگ بزنید.

-میشه براتون نامه بنویسم.آره چرا نمیشه.

-منو شناختید علی ام خونمون یه گوچه پائین تر از خونه شماست.

-آره شناختم.

-من با اجازه شما فردا نامه رو میارم بدم به شما.

-باشه.

-خدانگهدار.

-خداحافظ.

علی وقتی گوشی رو گذاشت سر از پا نمی شناخت.

فکر نمی کرد کارها به این خوبی پیش بره. به مهشید زنگ زده بود باورش نمی شد.

عشق یه طرفه علی داشت تبدیل می شد به عشق دو طرفه چقدر دوست داشت بهش بگه عاشقشه، دوسش داره.خواب رو از چشماش ربوده اما نتونست ولی تا اینجا هم خوب پیش رفته بود با خودش گفت این نامه مسیر زندگی منو عوض میکنه باید با تمام وجودم واز ته دلم تمام حرفامو بزنم.

علی یه لحظه رو هم تلف نکرد و از خونه زد بیرون و رفت به یکی از شیکترین مغازه های لوازم تحریر فروشی و بهترین و گرونترین کاغذ و پاکت نامه رو خرید و زود برگشت به خونه.

علی چندین نامه نوشت وپاره کرد.

هر چی می نوشت می گفت این نمی شه.

دو ساعت نوشت پاره کرد.

بلاخره اونی رو که میخواست نوشت ودر پاکت رو بست چند دقیقه بعد یادش اومد یه جا مهشید رو تو خطاب کرده بود به همین خاطر نامه رو پاره کرد ورفت وکاغذ وپاکت تازه گرفت.

علی باز هم چندین بار نوشت و خوند وپاره کرد تااینکه اونی رو که میخواست نوشت با خودش گفت بهتر از این نمیشه ولی در پاکت رو باز گذاشت تا اگه کم و کاستی داشت درستش کنه.

علی همه زندگیشو در گرو این نامه می دونست اون به معنای واقعی عاشق مهشید بود چندین ماه بود خواب و خوراک نداشت تا امروز که تمام جسارتشو جمع کرد و به مهشید زنگ زد.

علی دست به قلم خوبی داشت.

اون تونست حرفهای دلش رو بنویسه ولی هنوز اضطراب داشت نمی دونست چرا ولی اضطراب ولش نمی کرد ساعت ده شب بود می دونست نمی تونه بخوابه پس تصمیم گرفت یه کاری کنه .

اتاق به شدت بهم ریخته بود پر از کاغذ پاره و مچاله شده. اتاق رو جمع و جور کردورفت دراز کشید با خودش گفت فردا مهشیدمیفهمه چقدر دوسش دارم.میفهمه عاشقشم.

علی تا صبح نتونست بخوابه چندین با ر بلند شد و نامه رو خوند تو ذهنش هی تکرار میکرد این نامه به سرنوشت من بستگی داره زندگی منو از این رو به اون رو می کنه.

بالاخره هوا روشن شد ولی قرار بود نامه رو ساعت هفت ونیم که مهشید به مدرسه می رفت بهش بده.

تا اون موقع دو ساعت ونیم مونده بود علی با عصبانیت گفت این عقربه ها چرا حرکت نمی کنند علی برای اینکه وقت بگذره رفت وکمی به خودش رسید ریششو زد به موهاشم ژل زد.می خواست بی نقص باشه.

یک ساعت به قرار مونده بود که صبر علی تموم شد ورفت سر کوچه ای که خونه مهشید در اونجا بود.

این یک ساعت براش مثل یک سال گذشت ولی بلاخره مهشید از در خونشون خارج شد.علی وارد کوچه شد قلبش به شدت می زد و داشت از جاش کنده میشد.

آشکارا سرخ شده بود ولی در عوض مهشید آروم و خونسرد بود.علی سلام کرد بعد از جواب سلام نامه رو به مهشیدداد و به سرعت از کوچه خارج شد مقداری از راه رو رفته بود که یهو یادش اومد ازش نپرسیده جواب نامه رو کی میده به همین خاطر برگشت تا بپرسه.

وقتی برگشت مهشید در کوچه نبود ولی نامه مچاله شده علی روی آسفالت کوچه افتاده بود

نترس منم...
ما را در سایت نترس منم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sajjad natarsmanam بازدید : 231 تاريخ : سه شنبه 20 تير 1391 ساعت: 14:00

پیرمردی عاشق بود که با همسر خود زندگی می کرد
دست بر قضا این پیر زن شبا خورو پف می کرد وپیر مرد عاشق هیچ شب نمی خوابید تا همسرش راحت بخوابد.
روزی به همسر خود گفت که من تا حالا هیچ وقت چیزی به تو نگفتم اما من پیر هم به خواب نیاز دارم من خسته ام
تو شبها خورو پف می کنی و من نمی توانم بخوابم…..
پیر زن گفت : این ها دروغه اگه راست بود از اول به من می گفتی بعد این همه عشق که به پات ریختم حالا پشیمونی و بهونه می یاری…
چه شبی بود پر از دعوا و…
پیر مرد عاشق برای ثابت کر دن حرفش شب وقتی زنش خوابید صداش رو ضبط کرد
صبح پیر مرد هر کاری کرد زنش بیدار شه اما نشد …..
از اون به بعد بود که پیر مرد عاشق شبا با صدای خوروپف زنش که ضبط کرده بود خوابش میبرد و می گفت ای کاش نمی گفتم….

نترس منم...
ما را در سایت نترس منم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sajjad natarsmanam بازدید : 210 تاريخ : سه شنبه 20 تير 1391 ساعت: 13:59

مردی مقابل گل فروشی ایستاد.

او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .
وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد.

مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟
دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است .

مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به م…ادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت.

مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!

مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست.

طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد..

نترس منم...
ما را در سایت نترس منم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sajjad natarsmanam بازدید : 231 تاريخ : سه شنبه 20 تير 1391 ساعت: 13:58

سالها پیش در کشور آلمان زن و شوهری زندگی می کردند.

آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نشدند.

یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند، ببر کوچکی در جنگل نظر آنها را به خود جلب کرد.
مرد معتقد بود نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.

به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت.

پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد.

اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید.

خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید، و دست همسرش را گرفت و گفت : عجله کن! ما باید همین الآن سوار اتومبیلمان شده و از اینجا برویم.
آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک، عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو، با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند.
سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.

در گذر ایام، مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق، دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید. زن، با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت؛ که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود؛ ناچار بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.

تصمیم گرفت: ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد.

در این مورد با مسولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه، ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود، بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.

دوری از ببر، برایش بسیار دشوار بود.

روزهای آخر قبل از مسافرت، مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد. سر انجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری، با ببرش وداع کرد.

بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید، وقتی که زن، بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رسانددر حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد :

عزیزم! عشق من! من بر گشتم، این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود، چقدر دوریت سخت بود، اما حالا من برگشتم، و در حین ابراز این جملات مهر آمیز به سرعت در قفس را گشود، آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.

ناگهان، صدای فریادهای نگهبان قفس، فضا را پر کرد:

نه، بیا بیرون! بیا بیرون! این ببر تو نیست.

ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی، بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد! این یک ببر وحشی گرسنه است! اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود.

ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی، میان آغوش پر محبت زن، مثل یک بچه گربه، رام و آرام بود.

اگرچه، ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود، نمی فهمید

اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد.

چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نمی شود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود.
عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوت درخشان و ستودنی اش، چشم گیر است.

محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سر گردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست

نترس منم...
ما را در سایت نترس منم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sajjad natarsmanam بازدید : 199 تاريخ : سه شنبه 20 تير 1391 ساعت: 13:57

نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم

هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام به همه لبخند می زدم آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن

اصلا برام مهم نبود من همتونو دوست دارم همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن

به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کردتصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بودبیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن …

من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون دو نفری,دست توی دست هم توی آسمون راه می رفتیم قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم .
من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیم اولیش دختر … اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب
مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد … ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره … شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم دومین بچه مون پسر باشه خوبه … اسمشم … اهه من چقدر خودخواهم یه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم … خب اونم باید نظر بده ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس  دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه  یه مرد واقعی …به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود دیگه بلااستثنا همه نگاهم می کردن , شاید ته دلشون می گفتن بیچاره … اول جوونی خل شده حیوونکی
گور بابای همه , فقط اون ,بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبوددیوونه وار بهش عشق می ورزیدم و اونم همینطور مطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می کنه و می پره توی بغلم ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بودشاید می بردمش یه جای خلوت خدای من … چقدر حالم خوبه امروز , وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی .
بیا دیگه پرنده خوشگل من ..امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون .خودش بود … با همون لبخند دیوونه کنندش و نگاه مهربونش از همون دور با نگاهش سلام می کرد
بلند گفتم : – سلاممممم …چند نفر برگشتن و نگاهم کردن وزیر لب غرولند کردن …. هه , نمی دونستن که .
توی دلم یه نفر می خوند :گل کو , گلاب کو , اون تنگ شراب کو ,گل کو , شیشه گلاب کو , شیشه گلاب کو, کو , کو آخه عزیزترین عزیزا , خوب ترین خوبا… مهمونه … حس می کنم که دنیا مال منه …خب آره دیگه دنیا مال من می شه …
برام دست تکون داد من دستمو تکون دادم و همراه دستم همه تنم تکون خورد .
- سلام .
سلام عروسک من .
لبخند زد … لبخند … همینطور نگاش می کردم .میشه از اینجا بریم ؟ همه دارن نگاهمون می کنن .
به خودم اومدم .. باشه .. بریم … چه به موقع اومدی …دسته گلو دادم بهش …  وایییییی … چقد اینا خوشگله …سرشو بین گلا فرو کرد و نفس عمیق کشید .
حس می کردم که اگه چند لحظه دیگه سرشو لابه لای گلا نگه داره اون وسط گمش می کنم  آی … من حسودیم میشه ها … بیا بیرون ازون وسط , گلی خانوم من .خندید .
ازت خیلی ممنونم … به خاطر این دسته گل , به خاطر اینهمه عشق و به خاطر همه چیز .انگشتمو گذاشتم روی نوک بینیش و گفتم : هرچی که دارم و می دارم , مال خود خودته .
و دوباره خندید و اینبار اشک توی چشاش جمع شد . دنیا … نبینم اشکاتو . یعنی خوشحالم نباشم ؟
چرا دیوونه … تو باش .. همه جوره بودنتو دوست دارم .دل توی دلم نبود … کوچه ای که توش قدم می زدیم خلوت بود و جای مناسبی برای صحبت کردن در مورد … راستی گفتی یه چیز مهم می خوای بهم بگی ؟ … می گی الان نه ؟

یه لحظه شوکه شدم ..  آهان .. آره … یه چیز خیلی مهم … بریم اونجا … یه ایستگاه اتوبوس با نیمکتای خالی کمی پایینتر منتظر من و دنیا بود ..هردو نشستیم …دنیا شاخه گلو توی آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتنی و دیوونه کنندش بهم نگاه می کرد .
- خب ؟
اممم راستش …
حالا که موقع گفتنش رسیده بود نمی دونستم چطور شروع کنم .گرچه برام سخت نبود ولی چطور شروع کردنش برام مهم بود من دنیا رو از مدت ها قبل شریک زندگی خودم می دونستم و حالا فقط می خواستم اینو صریحا بهش بگم
چیزی شده ؟نه … فقط …
چشامو خیره به چشاش دوختم و بعد از یه مکث کوتاه نمی دونم کی بود که از دهن من حرف زد :
با من ازدواج می کنی ؟رنگش پرید … این اولین و قابل لمس ترین احساسی بود که بروز داد و بعد ,لبای قشنگ و عنابیش شروع کرد به لرزیدن نگاهشو ازم دزدید و صورتشو بین دوتا دستاش قایم کرد .
دنیا.. ناراحتت کردم؟
توی ذهن آشفتم دنبال یه دلیل خوب برای این واکنش دنیا می گشتم .دسته گلی که چند ساعت پیش با تموم عشق دونه دونه گلاشو انتخاب کرده بودم و با تموم عشقم به دنیا دادم از دستش افتاد توی جوی آب کثیف کنار خیابون .
احساس خوبی نداشتم … دنیا خواهش می کنم حرف بزن … حرف بدی زدم ؟
دنیا بی وقفه و به شدت گریه می کرد و در مقابل تلاش من که سعی می کردم دستاشو از جلوی صورت قشنگش کنار بزنم به شدت مقاومت می کرد .کلافه شدم … فکرم اصلا کار نمی کرد با خودم گفتم خدایا باز می خوای چیکارم بکنی ؟ باز این سرنوشت چی داره واسم رقم می زنه ؟نتونستم طاقت بیارم … فکر می کنم داد زدم :
- دنیا … خواهش می کنم بس کن .. خواهش می کنم .دنیا سرشو بلند کرد چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس از اشک بودهیچوقت اونو اینطوری ندیده بودم  توی چشام نگاه کردتوی چشاش پراز یه جور حس خاص … شبیه التماس بود  منو ببخش … خواهش می .. کنم …یکه خوردم .تو رو ببخشم ؟ چرا باید ببخشمت … چی شده .. چرا حرف نمی زنی ؟
دوباره بغضش ترکید دیگه داشتم دیوونه می شدم
من .. من ….

 تو چی؟ خواهش می کنم بگو … تو چی ؟؟؟؟
دنیا در حالی که به شدت گریه می کرد گفت :
- من یه چیزایی رو … یه چیزایی رو به تو نگفتم …سرم داغ شده بوداحساس سنگینی و ضعف می کردم
از روی نیمکت بلند شدم و دو قدم از دنیا دور شدم  می ترسیدم  گاهی آدم دوس داره فرسنگ ها از واقعیت های زندگیش فاصله بگیره  سعی کردم به هیچی فکر نکنم صدای گریه دنیا مثل خنده تلخ سرنوشت … یه سرنوشت شوم … توی گوشم پیچ و تاب می خوردکاش همه اینا کابوس بودکاش می شد همونجا مثه آدمی که از خواب می پره و با خوردن یه لیوان آب همه خوابای بدشو فراموش می کنه می شد از خواب بپرم  ولی همه چیز واقعی بود
واقعی و تلخ با من ازدواج می کنی ؟نشستم کنارش – به من نگاه کن…در هم ریخته و شکسته شده بود
اصلا شبیه دنیا یه ساعت پیش , یه روز پیش و دوماه پیش نبودمدام زیر لب تکرار می کرد … منو ببخش .. منو ببخش بگو … بگو چیارو به من نگفتی .. هر چی باشه مهم نیست تیکه آخر رو با تردید گفتم … ولی … ته دلم از خدا خواستم واقعا چیز مهمی نباشه نمی تونم … نمی تونم …
صورتوشو بین دو تا دستام گرفتم و اینبار با تحکم گفتم : بگو … می تونی بفهمی من دارم چی می کشم ؟ .. بگو چیه که اینقد اذیتت می کنه….نمی دونم …هیچی یادم نیست…تا چند لحظه بعد از چند جمله ای که دنیا پشت سرهم و بین گریه های شدیدش گفت هیچی نمی فهمیدم انگار تموم بدنم .. اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بودقدرت تحمل اونهمه ضربه … اونم به اون شدت برای من .. برای من غیر قابل تصور بودتموم مدتی که دنیا همون سه تا جمله رو بریده بریده برای من گفت صورتش بین دو تا دستام بودحرفش که تموم شد احساس یه مرد مرده رو داشتم آدمی که بی خود زنده بوده  وکاش مرده بودم
- من .. من شوهر دارم … و یه بچه .. می خواستم بهت بگم .. ولی …. ولی می ترسیدم .. ..
سرم گیج رفت و همه چیز جلوی چشام سیاه شددستام مثه دستای آدمی که یهو فلج می شه از دو طرف صورتش آویزون شدنمی دونم چطور تونستم پاشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشک کنار ایستگاه بگیرم
نمی تونستم حرف بزنم احساس تهوع داشتم  تصویر لحظه های خلوت من و دنیا … عشقبازیهامون … خنده های دنیا .و..و..و… مثل یه فیلم .. بیرحمانه از جلوش چشای بستم رد می شدچطور تونست این کارو با من بکنه؟
صدای دنیا از پشت سرم می اومد: من اونا رو دوست ندارم … هیچکدومشونو …. قبل از اینکه با تو آشنا بشم … دو بار … دو بار خودکشی کردم … تو .. به خاطر تو تا الان زنده ام … من هیچ دلخوشی به جز تو ندارم … دوستت دارم … و …
زیر لب گفتم :
- خفه شو …صدام ضعیف و مرده بود … و سرد … صدای خودمو نمی شناختم … و دنیا هم صدامو نشنید …
- اون منو طلاق نمی ده … می گه دوستم داره .. ولی من ازش متنفرم … من تو رو دوست دارم …
داد زدم .. با تموم نفرت و خشم : خفه شو لعنتی یهو ساکت شد … خشکش زددستام می لرزید تو .. تو .. تو چطور تونستی ؟ تو …نمی تونستم حرف بزنم دنیا دیگه گریه نمی کردشاید دیگه احساس گناه هم نمی کرد
از جای خودش بلند شد و روبروم ایستاد من دوستت داشتم .. دوستت دارم … هیچ چیز دیگه هم مهم نیست
در یک لحظه که خیلی سریع اتفاق افتاد .. دستمو بالا بردم و با تموم قدرتی که از احساسات له شده و نفرتم برام مونده بود کوبیدم توی گوشش تو لایق هیچی نیستی … حتی لایق زنده بودن
افتادروی زمین ولی نه اونطوری که منو به زمین کوبونده بود
من له شده بودم دوست داشتم ازش فرار کنم … گم بشم .. قاطی آدمای دیگه … بوی تعفن می دادم .. بویی که ازون گرفته بودم خیانت … کثیف ترین کاری که توی ذهنم تصور می کردم
و من … تموم مدت .. با اون …تصویر تیره یه مرد با یه بچه جلوی چشام ثابت مونده بوداز همه چیز فرار می کردم و اشک و نفرت بدجوری توی گلوم گره خورده بود…
دیگه ندیدمش حتی یه بارتنها چیزی که مثه لکه ننگ برام گذاشت یه احساس ترس دایمی بودترس از تموم آدما
از تموم دوست داشتناو احساس نفرت از این دنیای لجنزار که همه فکر می کنیم بهشت موعود , همینجاست
دنیایی که به هیچ کس رحم نمی کنه پر از دروغهای قشنگ و واقعیت های تلخه

نترس منم...
ما را در سایت نترس منم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sajjad natarsmanam بازدید : 228 تاريخ : سه شنبه 20 تير 1391 ساعت: 13:57

صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد.

روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی, موسیقی ای که خودش خلق می کرد اوج می گرفت.

مثه یه آدم عاشق, یه دیوونه, همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد.

هیچ کس اونو نمی دید. همه, همه آدمایی که می اومدن و می رفتن، همه آدمایی که جفت جفت دور میز مینشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود.

از سکوت خوششون نمیومد.اونم می زد. غمناک می زد, شاد می زد, واسه دلش می زد, واسه دلشون می زد.

چشمش بسته بود و می زد. صدای موسیقی براش مثه یه دریا بود.

بدون انتها, وسیع و آروم.یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد.

یه دختر با یه مانتوی سفید که درست روبروش کنار میز نشسته بود.

تنها نبود… با یه پسر با موهای بلند و قد کشیده.چشمای دختر عجیب تکونش داد … یه لحظه نت موسیقی از دستش پرید و یادش رفت چی داره می زنه. چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمه های پیانو. احساس کرد همه چیش به هم ریخته.

دختر داشت می خندید و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد.سعی کرد به خودش مسلط باشه.یه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن. نمی تونست چشاشو ببنده. هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد. سعی کرد قشنگ ترین اجراشو داشته باشه … فقط برای اون.

دختر غرق صحبت بود و مدام می خندید.و اون داشت قشنگ ترین آهنگی رو که یاد داشت برای اون می زد.یه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست. چشاشو که باز کرد دختر نبود.یه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد. ولی اثری از دختر نبود.نشست, غمگین ترین آهنگی رو که یاد داشت کشید روی دکمه های پیانو. چشماشو بست و سعی کرد همه چیزو فراموش کنه. …شب بعد همون ساعت، وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو دید. با همون مانتوی سفید با همون پسر. هردوشون نشستن پشت همون میز و مثل شب قبل با هم گفتن و خندیدن. و اون برای دختر قشنگ ترین آهنگشو ، مثل شب قبل با تموم وجود زد.

احساس می کرد چقدر موسیقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه. چقدر آرامش بخشه. اون هیچ چی نمی خواست … فقط دوست داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشیده شو روی پیانو بکشه. دیگه نمی تونست چشماشو ببنده.

به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسیقی پر می کرد. شب های متوالی همین طور گذشت. هر روز سعی می کرد یه ملودی تازه یاد بگیره و شب اونو برای اون بزنه. ولی دختر هیچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد. ولی این براش مهم نبود.از شادی دختر لذت می برد و بدترین شباش شبای نیومدن اون بود. اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگیزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت.

سه شب بود که اون نیومده بود. سه شب تلخ و سرد.و شب چهارم که دختر با همون پسر اومد … احساس کرد دوباره زنده شده. دوباره نت های موسیقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشید و صدای موسیقی با قطره های اشکش مخلوط می شد. اونشب دختر غمگین بود.پسر با صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ریخت. سعی کرد یه موسیقی آروم بزنه … دل توی دلش نبود. دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه.ولی تموم این نیازشو توی موسیقی که می زد خلاصه می کرد. نمی تونست گریه دختر رو ببینه.

چشماشو بست و غمگین ترین آهنگشو به خاطر اشک های دختر نواخت.…

همه چیشو از دست داده بود. زندگیش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود. یه جور بغض بسته سخت، یه نوع احساسی که نمی شناخت یه حس زیر پوستی داغ تنشو می سوزوند.قرار نبود که عاشق بشه …عاشق کسی که نمی شناخت. ولی شده بود … بدجورم شده بود.احساس گناه می کرد. ولی چاره ای هم نداشت … هر شب مثل شب قبل، مثل شب اول … فقط برای اون می زد.…

یک ماه ازش بی خبر بود.

یک ماه که براش یک سال گذشت. هیچ چی بدون اون براش معنی نداشت. چشماش روی همون میز و صندلی همیشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت و صدای موسیقی بدون اون براش عذاب آور بود.ضعیف شده بود … با پوست صورت کشیده و چشمای گود افتاده … آرزوش فقط یه بار دیگه دیدن اون دختر بود. یه بار نه … برای همیشه.اون شب … بعد از یه ماه … وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پیانو جون می داد، دختر با همون پسر از در اومد تو. نتونست از جاش بلند نشه. بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش. بغضش داشت می شکست و تموم سعیشو می کرد که خودشو نگه داره.دلش می خواست داد بزنه … تو کجایی آخه. دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به هم ریخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون و برای خود اون بزنه. و شروع کرد.دختر و پسر همون جای همیشگی نشستن. و دختر مثل همیشه حتی یه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد. نگاهش از روی صورت دختر لغزید روی انگشتای اون و درخشش یک حلقه زرد چشمشو زد! یه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سینه اش لغزید پایین.چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زیر نگاه سنگین آدمای دور و برش حس کرد.
سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت. سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد.– ببخشید اگه میشه یه آهنگ شاد بزنید … به خاطر ازدواج من و سامان …. امکان داره؟صداش در نمی اومد. آب دهنشو قورت داد و تموم انرژیشو مصرف کرد تا بگه:

حتما …یه نفس عمیق کشید و شادترین آهنگی رو که یاد داشت با تموم وجودش … فقط برای اون … مثل همیشه
فقط برای اون زد.

اما هیچکس اونشب از لا به لای اون موسیقی شاد نتونست اشک های گرم اونو که از زیر پلک هاش دونه دونه می چکید ببینه … پلک هایی که با خودش عهد بست برای همیشه بسته نگهشون داره …دختر می خندید … پسر می خندید … و یک نفر که هیچکس اونو نمی دیدآروم و بی صدا …

پشت نت های شاد موسیقی بغض شکسته شو توی سینه رها می کرد …

نترس منم...
ما را در سایت نترس منم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sajjad natarsmanam بازدید : 288 تاريخ : سه شنبه 20 تير 1391 ساعت: 13:56

به آنها گفت:
« من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »

آری… با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید

نترس منم...
ما را در سایت نترس منم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sajjad natarsmanam بازدید : 218 تاريخ : سه شنبه 20 تير 1391 ساعت: 13:55

ر جلسه امتحان عشق…

من ماندم و یک برگه سفید…
یک دنیا حرف ناگفتنی…
و یک بغل تنهایی و دلتنگی…
درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمیشود…
در این سکوت بغض آلود…
قطره کوچکی هوس سرسره بازی میکند…
و برگه سفیدم…
عاشقانه قطره را به آغوش میکشد…
عشق تو نوشتنی نیست…
در برگه ام کنار آن قطره یک قلب کوچک میکشم…
وقت تمام است…
برگه ها بالا…
نترس منم...
ما را در سایت نترس منم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sajjad natarsmanam بازدید : 230 تاريخ : سه شنبه 20 تير 1391 ساعت: 13:54

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند

و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:

می آید…

من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنوم

و یگانه قلبی ام

که دردهایش را در خود نگه می دارد

سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست

فرشتگان چشم به لب هایش دوختند

گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود

با من به گو از آنچه سنگینی سینه ی توست

گنجشک گفت :

لانه ی کوچکی داشتم آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام

تو آنر هم از من گرفتی

این طوفان بی موقع چه بود؟

چه می خواستی از لانه ی محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟

و سنگینی بغض راه را بر کلامش بست

سکوتی در عرش طنین انداز شد

فرشتگان همه سر به زیر انداختند

خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود

خواب بودی

باد را گفتم تا لانه ات را وا‍‍ژگون کند

آنگاه تو از کمین مار پر گوشدی

گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود

خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه ی محبتم

از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود

های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد

نترس منم...
ما را در سایت نترس منم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sajjad natarsmanam بازدید : 347 تاريخ : سه شنبه 20 تير 1391 ساعت: 13:54

ین داستان به زبان خود شقایق به صورت شعر تقدیم همه دوستان و عاشقان واقعی

 

شقایق گفت با خنده نه بیمارم، نه تبدارم اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم

گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

یکی از روز هایی که زمین تبدار و سوزان بود و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه

ومن بی تاب و خشـــکیده تنــم در آتشـــی می ســــــوخت

ز ره آمـــد یکی خسته به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود زآنچه زیر لب می گفت

شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری به جــان دلبــرش افتاده بود اما

طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد از آن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را و بسوزانند

شود مرهم برای دلبرش آن دم شفا یابد چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده که یک دم هم نیاسوده که افتاد چشمش ناگه به روی من

بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من به آسان مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد

و او می رفت و من در دست او بودم و او هر لحظه سر را رو به بالا ها تشکر از خدا می کرد

پس از چندی هوا چون کوره آتش ، زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام میسوخت به لب هایی که تاول داشت گفت:

اما چه باید کرد؟! در این صحرا که آبی نیست اگر گل ریشه اش سوزد که واااای بر من

برای دلبـــرم هرگز دوایی نیست و از این گــــــل که جایی نیست

خودش هم تشنه بود امــــا! نمی فهمید حالش را چنان می رفت و من در دست او بودم

و حالا من تمام هســت او بودم دلم می سوخت اما راه پایان کو؟ نه حتی آب نسیمی در بیابان کو؟

و دیگر داشت در دستش تمام جـــان من می سوخت که ناگـــه

روی زانو های خود خم شد دگر از صبر او کم شد

دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد آنگه مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی ز هم بشکافت زهم بشکافت اما ! آة

صدای قلب او گویی جهان را زیر و رو می کرد زمین و آسمان را پشت و رو می کرد

و هر چیزی که هر جا بود با غــــــــــم رو به رو می کرد

نمیدانم چه می گویم به جای آب خونــــش را به من می داد و بر لب های او فریاد

” بمــان ای گل که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی بمان ای گل “

و من ماندم نشان عشق و شیدایی و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقــــــایق شد گل همیشه عــــــاشق شد>

نترس منم...
ما را در سایت نترس منم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sajjad natarsmanam بازدید : 187 تاريخ : سه شنبه 20 تير 1391 ساعت: 13:53